اثر جاودانی میخائیل بولگاکف از سه داستان مجزا و درعین حال در هم تنیده و مرتبط با هم تشکیل شده است. شرح کامل سفر ابلیس و بندگانش در قالب پرفسور ولند و گربه اعجاب انگیز یا کروویوف ساحر به مسکو، عشق خالص و ناب مرشد و مارگریتا و درنهایت ماجرای پونتیس پلاطس پنجمین حاکم اورشلیم و مصلوب شدن حضرت عیسی مسیح(ع) در زمان این حاکم، سه بخش مجزای کتاب را تشکیل می دهند که با تمهیدات و خلاقیت های بسیار زیبای نویسنده با یکدیگر ارتباط پیدا می کنند. در هم ادغام می شوند و اثر می گذارند و درنهایت در پایان داستان به وحدتی سمبلیک می رسند (یا به روایت مترجم محترم ارگانیک).

پل های ارتباطی بسیاری توسط بلگاکف برای ارتباط این سه بخش مجزا تعبیه شده از آن جمله شباهت شخصیت های داستان و سرنوشتشان، آتش سوزی و طوفانی که در پایان داستان هر دو شهر اورشلیم و مسکو را در بر می گیرد، شهرهایی که یکی مسلخ حضرت مسیح(ع) است و دیگری مذبح مرشد (و درواقع هر نویسنده مستقل و آزاداندیشی در جامعه توتالیتر استالینی، مانند خود نویسنده) در روابط مرشد و مارگریتا، عشق و فداکاری، در ماجرای پونتیس پلاطس و حضرت مسیح(ع)، خیانت و طغیان وجدان آدمی و بالاخره در شرح سفر ابلیس و همراهانش به مسکو، جامعه فاسد و دو روی شوروی سوسیالیستی و مجمع های به اصطلاح روشنفکری و کانون نویسندگان گوش به فرمان ونو کرسفت آن را به خوبی می بینیم که هریک به طور مجزا تشریح شده است و اهداف نویسنده را از طراحی هریک از این سه بخش (به طور منفک) آشکار می کند.

درخلال داستان می بینیم که برخلاف ذهنیت ابتدایی ما اورشلیم، این مهد مذاهب و سرزمین پیامبران و اماکن مقدس، عاری از هرگونه رمز و راز و شگفتی است و درست در نقطه مقابل جامعه بسته و دیوان سالار (بروکراتیک) اتحاد جماهیر شوروی مملو از حیرت و اعجاز است. محدودیت های مکانی و زمانی همه در نور دیده شده و آنچه که با عقل و منطق سازگار نیست، در این جامعه طبیعی و عادی جلوه می کند. از نکات بسیار حائز اهمیت این کتاب، شباهت بی شائبه آن با کتاب مشهور گوته (دکتر فاوست) است. این جنبه از کتاب در قالب معامله مارگریتا با ابلیس و تفسیر و تشریح بسیار زیبای بولگاکف و مجلس رقص ابلیس نمود پیدا می کند که خود بخشی از تمهیدات زیرکانه نویسنده برای بیان تفکرات فلسفی و نتیجه گیری های اخلاقی برخواسته از آن است گواینکه با حضور ابلیس و همراهانش و مشکلات و معضلاتی که در مسکو می آفرینند بسیاری از معضلات و آسیب های اجتماعی یک جامعه بسته مورد ارزیابی قرار می گیرد و در کنار فلسفه و اخلاق مطرح شده در داستان، مجموعه منسجمی را از افکار و عقاید و ارزش ها تشکیل می دهد.

نحوه تشریح شیطان و نوع نگاه بلگاکف به این مظهر شر و فساد هم در نوع خود جالب توجه است. در مجلس رقص ابلیس (که با شرح کامل و صحنه آرایی های بسیاری هم مزین شده) بندگان و بردگان شیطان را می بینیم و یا در پایان داستان، هویت اصلی و واقعی همراهانش (بهیموت، کروویوف و عزرائیل) پی می بریم و از سرگذشتشان و جرم و جنایتشان آگاه می شویم و از آن مهمتر می بینیم که مانند دکتر فاوست، مرشد و مارگریتا که در راه عشق جاودان خود با شیطان معامله کردند و روح و جان خود را به او فروختند از جانب حضرت عیسی(ع) و خداوند مهربان بخشوده شده و به همین دلیل در مقام آرامش ابدی قرار می گیرند. هرچند که مستحق نور رحمت الهی و پیامبرش نبودند و آن را هم به دست نیاوردند ولی آرامش بر آنها ارزانی شد.

در ماجرای پونتیس پلاطس (که بخشی از آن از زبان رمان مرشد خوانده می شود و خواننده در فصول بعدی به آن پی می برد) به زیبایی نحوه برخورد حضرت مسیح(ع)، سعی و تلاش کاهنان یهودی برای حفظ موقعیت معنوی و از همه مهمتر غیرمعنوی خود، پول پرستی و درواقع دنیاپرستی انسان (در قالب یهودای خائن)، عذاب وجدان پونتس پلاطس، حاکم سنگدل و مقتدر یهودا در اثر مواجه شدن با فلسفه و کلام جان بخش و با نفوذ حضرت مسیح(ع)، همه و همه به نمایش درآمده و خواننده را با حالت روحی و روانی، واقعیت های اجتماعی و حقیقت وجودی انسان (که نفوذ در آن بزرگترین و مخوف ترین سلاح پیامبران بوده است) آشنا می کند و در بخش سوم داستان، یعنی قصه عشق نافرجام مرشد و مارگریتا، علاوه بر عشقی تراژیک با حال و هوای نویسنده ای مغضوب و طرد شده توسط حاکمیت دیکتاتوری شوروی آشنا می شویم و آن را با گوشت و پوست خود درک می کنیم و باز هم پی می بریم که دربسته ترین و دیکتاتورترین جوامع بشری نیز سیل اندیشه و آگاهی توقف ناپذیر است و راه خود را هرگونه که شده (حتی در معامله با ابلیس!!!) باز می کند، به جلو حرکت می کند، تغییر می کند و تغییر می دهد. برملا شدن رازها و خیانت های اهالی چاپلوس و نوکرصفت شاغل در بروکراسی عظیم نظام شوروی آن هم توسط ابلیس (که درواقع در حکم ارباب این افراد است) و یا قتل یهودای خائن آن هم به فرمان پونتیس پلاطس!! حاکم اورشلیم و کارگزار سزار!! خود از نکات بسیار عبرت آموز و از دستمایه های بسیار ظریف نویسنده برای تشریح فلسفه و اخلاق موردنظر خود است. (گواینکه چنانچه وصفش رفت جنبه آسیب شناسی و جامعه شناسی هم دارد).

علاوه بر این تمام مطالب ذکر شده، همانطور که بیشتر منتقدان اعتقاد داشته اند، کتاب شرح حال و زندگینامه خود نویسنده را نیز در بر می گیرد و این مطلب هم در تشریح زندگی مردم مسکو و هم در تبیین ماهیت کانون نویسندگان شوروی و به خصوص در فشارهای فوق تصور وارد شده بر مرشد آشکار می شود و رنجنامه مردی است که در چنین جامعه ای تنفس کرده و سختی ها و فشارهای وارده بر آن را به خوبی لمس کرده است.

منتقدان غربی به واسطه ستیز خود با سوسیالیسم، مارکسیسم، لنینیسم و از همه مهمتر استالینیسم بیش از هر چیز به این جنبه از رمان بولگاکف توجه کرده اند (البته نقدهای فراوانی نیز در باب شباهت این رمان با کتاب دکتر فاوست گوته نوشته شده است) ولی همانطور که دیدیم. این کتاب تنها به این موارد خلاصه نمی شود و منظومه ای متنوع از عشق تراژیک، تا سنگین ترین مفاهیم فلسفی و قوانین اخلاقی را در بر می گیرد. رمانی کامل که نشانه رقابت با آثار کلاسیک رمان من سایر و آنها را به آوردگاه نبرد می طلبد.

میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف روزنامه نگار، نمایشنامه نویس، داستان کوتاه و رمان نویس و نیز پزشک روسی که در ماه مه ۱۸۹۱ در «کی یف» به دنیا آمد. او دو برادر و چهار خواهر داشت و فرزند ارشد یک پروفسور الهیات بود که در آکادمی کی یف تدریس می کرد و مادرش زنی تحصیلکرده و فوق العاده مذهبی بود که پس از مرگ پدر میخائیل در ۱۹۰۷ مسؤولیت تحصیلات پسرش را بر عهده گرفت.

بولگاکف تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در کی یف به پایان رساند و از سال ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴ در باشگاه ورزشی کی یف عضو شد. معلم او در این باشگاه تاثیر زیادی بر او گذاشت. نویسندگان مورد علاقه او در این دوران گوگول، پوشکین، داستایوفسکی و دیکنز بودند. تحصیلات در رشته پزشکی را در دانشگاه «سنت ولادیمیر» در همان شهر با موفقیت شایان تحسینی به پایان رساند. از ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۸ به عنوان پزشک در بیمارستان نظامی کی یف و نیز بیمارستان های منطقه ای طبابت کرد و پس از مدتی خدمت در بیمارستان «چرنوفسکی»، بولگاکف به عنوان پزشک ایالتی به ایالت اسمولنسک اعزام شد. تجربه این روزها را در کتاب «خاطرات یک پزشک روستایی» بعدها به تحریر درآورد. در ۱۹۱۸ به کی یف بازگشت و در مطبی که در خانه خود دایر کرده بود به طبابت ادامه داد و سالهای وحشتناکی از جنگ داخلی روسیه را تجربه کرد. او شاهد اشغال آلمان ها و سپس ارتش سرخ بود.

در ،۱۹۱۹ در اغتشاشات سیاسی جنگ داخلی به عنوان پزشک جنگی به خدمت ارتش سفید درآمد. برادران او نیز در ارتش سفید علیه بلشویک ها (ارتش سرخ) جنگیدند و سرانجام در پاریس ساکن شدند. بولگاکف از سوی ارتش سفید به عنوان پزشک به کوکازوس اعزام شد. او در طول سال های جنگ از اعتیاد به مورفین رنج می برد ولی با کمک همسر اولش تاتیانانیکالوونا (ازدواج در ۱۹۱۳) بر اعتیادش غلبه کرد. در اواخر ،۱۹۱۹ بولگاکف ارتش را ترک کرد و در ۱۹۲۰ طبابت را نیز رها کرد تا فعالیت های نویسندگی را آغاز کند.

بولگاکف در اتوبیوگرافی اش در مورد چگونگی شروع نویسندگی می گوید: «یک شب در ۱۹۱۹ وقتی در قطار بودم یک داستان کوتاه نوشتم. در توقف قطار در شهر بعدی، آن را به ناشر یک روزنامه دادم و او آن را در روزنامه اش چاپ کرد.
ازدواج اول بولگاکف در ۱۹۲۴ به جدایی انجامید و پس از چندی در همان سال با لیوبوف بروزرسکایا ازدواج کرد. این سال همچنین سال نوشتن رمان «گارد سفید» بود که از اولین کارهای جدی او و تجربیات بولگاکف در طی جنگ داخلی اوکراین است.

متن کامل کتاب در ۱۹۲۵ پایان گرفت ولی انتشار آن ۲۹ سال پس از مرگ نویسنده اش در ۱۹۶۹ صورت گرفت. داستان، گزارش سالهای آشوب زده بین ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ است که در زندگی خانواده وایت در اوکراین منعکس می شود و نشان دهنده سرنوشت روشنفکران روسیه و افسران ارتش تزاری در طول جنگ داخلی است. دو قسمت از این داستان در روزنامه «روسیا» چاپ شد که آن هم قبل از چاپ قسمت سوم تعطیل شد. در ۱۹۲۴ «تخم مرغ های منحوس» و در ۱۹۲۵ «دل سگ» را نوشت که هر دو نمایشنامه درباره سرنوشت و فرجام یک دانشمند و سوءاستفاده از کشف اوست. موضوعی که دوباره در نمایش «آدام وایو» ظاهر شد (۱۹۳۱). «دل سگ» اثر طنزآمیزی بود درباره زندگی مردم شوروی در قالب داستان علمی - تخیلی که محکوم به چاپ نشدن گردید. در ۱۹۲۵ برای ادامه کار به تئاتر هنر مسکو پیوست و نمایشنامه های زیادی نوشت و روی صحنه برد که با استقبال زیاد مردم نیز روبرو گشت.

در ۱۹۲۶ نمایش کمدی «آپارتمان زویا» و در سال ۱۹۲۸ «جزیره کریمسون» را نوشت که هر دو پس از چند بار نمایش آنها، ممنوع شدند و نمایش «فرار» در ۱۹۲۸ حتی یک بار هم روی صحنه نیامد ولی در سال ۱۹۱۷ فیلمی از روی آن ساخته شد. بولگاکف در ۱۹۲۸ همچنین «روزهای توربنها» را نوشت که به نمایشنامه درآورده شده «گارد سفید» بود که بنا به تقاضای تئاتر هنر مسکو به صورت نمایشنامه درآورده شد و برای اولین بار همانجا روی صحنه رفت و برای نویسنده یک شبه موفقیتی بزرگ به ارمغان آورد، اگر چه همزمان بابت نقش های دلسوزانه افسران گارد سفید در جنگ انتقادهای خصمانه ای نیز دریافت کرد. این نمایش از نمایشات دلخواه استالین بود که در ۱۹۲۹ اجرای آن ممنوع و در سال ۱۹۳۲ آزاد گردید اما فقط ۱۵ سال پس از مرگ نویسنده اش، یعنی ۱۹۵۵ بود که به چاپ رسید.

بولگاکف در «ماجراهای چی چی گو» داستان هایی از زندگی قهرمان «ارواح مرده» اثر گوگول را نوشت که در سالهای بین ۱۹۲۱ و ۱۹۲۷ به میان سیاست اقتصادی تازه شوروی پرتاب شده است. او چندین نمایشنامه دیگر نوشت و تبدیل به یکی از نویسندگان ثابت تئاترهای روسی در دوره خود شد. او «دون کیشوت» اثر سروانتس را برای صحنه تئاتر تنظیم کرد که اجرای آن ممنوع شد. انتقادهای بولگاکف از سیستم حاکم بر شوروی مورد پذیرش نویسندگان دیگر قرار نگرفت. تا ۱۹۳۰ کارهای بولگاکف یا به ندرت چاپ شدند و یا اصلاً به چاپ نرسیدند.

نمایشنامه های او نیز مورد استقبال خصمانه مطبوعات شوروی قرار گرفت و همچنان که در ادامه قرن بیستم اتحاد جماهیر شوروی از نظر ایدئولوژی و سیاست های اقتصادی استوارتر و سخت گیرتر می شد، کارهای بولگاکف نیز بیشتر و بیشتر مورد حمله قرار می گرفت و در سال ۱۹۲۹ تمام نمایشنامه های او توقیف شدند. در همین سال بود که بولگاکف نامه ای به ماکسیم گورکی نوشت و در قسمتی از آن گفت: «همه نمایشنامه های من توقیف شدند و حتی یک خط از نوشته های من در جایی به چاپ نرسیده است. هیچ کاری ندارم.حتی یک کوپک از حق تالیف آثارم هم به دست نیاورده ام و هیچ شخص یا سازمانی به درخواست ها و سوالاتم پاسخ نمی دهد. »

سرانجام در اوج ناامیدی و بیکاری که گذران زندگی را برای نویسنده مشکل ساخته بود، بولگاکف نامه ای به دولت و شخص استالین نوشت و در آن تقاضا کرد که به او اجازه مهاجرت داده شود. ولی تقاضایش بیهوده بود و به او اجازه چنین کاری داده نشد. در عوض بخت به یاری او آمد و استالین شخصاً به او تلفن زد و با او گفتگو کرد. پس از این مذاکره تلفنی، بولگاکف به عنوان دستیار تهیه کننده در تئاتر هنرهای مسکو استخدام شد.

اگر چه لطف استالین توانست او را از توقیف و زندان یا اعدام نجات بخشد ولی نوشته های او همچنان غیرقابل چاپ ماندند. بولگاکف آثار کلاسیک چندی برای صحنه تئاتر تنظیم کرد و اواخر ۱۹۳۰ تبدیل به اپرانویس و مشاور تئاتر هنری بولشوا گردید. در رمان تئاتری او به نام «برف سیاه» که در ۱۹۳۰ نوشت و ۲۵ سال پس از مرگش در ۱۹۶۵ منتشر گردید، بولگاکف احساس عشق و نفرت خود را شرح داده و از استانیلافسکی برای ناکامی نمایشنامه اش «توطئه هیپوکراتها» که تحت عنوان مولیر روی صحنه آمده بود، انتقام گرفت. در صحنه ای از این نمایش لویی چهاردهم می گوید: «پس این جاست. این نویسنده مظلوم و پریشان من است. او ترسیده. لطف ما شامل حال کسی خواهد شد که او را از خطری که تهدیدش می کند، آگاه سازد. . . ممنوعیت لغو شد. تو می توانی حتی تارتف را هم روی صحنه ببری. »

در سال ۱۹۳۲ بولگاکف که مدتی بود که از همسر دومش جدا شده بود عاشق النا سرجیونا سیلوفسکایا شد و با او ازدواج کرد و هم او بود که حمایت ها و عشق و وفاداریش تاثیر بسیاری بر زندگی و اثر جاویدان او «مرشد و مارگریتا» گذاشت. همچنین در سال ۱۹۳۳ رمان «زندگی آقای مولیر» را نوشت که برای انتشار مردود شناخته شد. در سال ۱۹۳۵ «ایوان واسیلیچ» را نوشت که در ۱۹۷۰ فیلمی از آن ساخته شد. «توطئه هیپوکراتها» را که در سال ۱۹۳۶ نوشت، در پرادوا مورد انتقادهای منفی قرار گرفت و مدت چهار سال تمرین آن در تئاتر هنر مسکو طول کشید ولی فقط پس از هفت سانس نمایش آن ممنوع شد و ۳۰ سال پس از مرگ بولگاکف بود که در ۱۹۷۰ منتشر گردید. با نمایشنامه دیگر او که بیوگرافی پوشکین بود به نام «آخرین روزها ۱۹۳۵» نیز کم و بیش همین برخورد صورت گرفت و آن هم عاقبتی مشابه قبلی پیدا کرد و سه سال پس از مرگ نویسنده اش بود که برای اولین بار به روی صحنه رفت.

نویسنده ناامید تلاش کرد تا لطف دولت شوروی را با نوشتن نمایشنامه ای به مناسبت شصتمین سالگرد تولد استالین به دست آورد. نمایشنامه «باتوم ۱۹۳۹» استالین را در سال های جوانی به عنوان عضوی فعال و انقلابی ترسیم می کرد و حوادث آن در کوکازوس می گذشت. بولگاکف برای آغاز تمرینات این نمایش با قطار در راه بود که به او خبر دادند اجرای این نمایشنامه توسط شخص استالین ممنوع شده و این آخرین ضربه تاثیر بسیار سختی بر روحیه افسرده و بیماری قلبی او گذاشت. بولگاکف در ۱۰ مارس ۱۹۴۰ درگذشت و در گورستان نوودرویچی به خاک سپرده شد. او هرگز نتوانست روسیه را ترک کند و برای ملاقات برادرانش در پاریس ویزا بگیرد. او به عنوان مخالف ترین نویسنده ضد شوروی شناخته شد که در تمام دوران نویسندگی مورد بی مهری مقامات، مطبوعات و منتقدان قرار گرفت و به قول خودش: «وقتی آلبوم بریده های روزنامه ها را ورق می زنم که درباره من و کارهایم نوشته اند، می بینم در طول ۱۰ سال کار و فعالیتم در رشته ادبیات، ۳۰۱ مقاله مطبوعات شوروی در این باره نوشته شده که از این ها فقط سه تا تحسین آمیز و ۲۹۸ تای دیگر خصمانه است، فحش و ناسزا.» اگر چه او به عنوان نویسنده در معرض محدودیت ها و آزار و فشارهای روانی بسیاری قرار گرفت ولی از حملات مستقیم مقامات رسمی و اعدام جان سالم به در برد و این زمانی بود که دیگران در گولای - آرچی پلاگو زندانی یا هلاک می شدند.